دلخوری

بعضی وقتا این پدر و مادر ها کاری میکنند که دل آدم بدجوری می شکنه.مخصوصا این پدرها.یه جورهایی گیر الکی میدن و اعصاب همه و حتی خودشون رو بهم میریزند.شاید برای اینه که سنشون روز به روز میره بالا و اعصابشون تحریک پذیرتر میشه و ماهم جوون و سرکش تر میشیم.همه یکجورایی عاشق باباشون هستند ولی خوب اختلافها و تهمت ها کارو خراب میکنه.از اون روزی میترسم که ازدواج کنم و سر یک موضوع احمقانه از بابا دلخور بشم
خلاصه که سحر یک دل سیر زیر لحاف گریه کردم و بعد خوابیدم.آخه من خوب بلد نیستم بحث کنم و تقریبا لال مونی میگیرم و بعدش میزنم زیر گریه
حالا هرچی که بود تموم شده منم بیخیال شدم چون این مشکل و از نوجوانی سر هر مسئله ای داشتم و همیشه کنار کشیدم و حرف دلمو نزدم.امیدوارم هردو مون به اشتباهمون پی ببریم.الان که آشتی هستیم ولی ازش بدجور دلخورم

دلتنگی

دیروز بازم با دهن روزه رفتم باشگاه .مربی هم تو اون همه آدم به من گیر داده بود که بدو.خیلی خنگه حالیش نمیشه
من با کلی التماس از مامانم اجازه گرفتم برم و قول دادم فقط نگاه کنم.ولی طاقت نیاوردم واستادم دربازه بانی.وسطای بازی بود که مربی و چند تا از بچه هامون با اون دختره که با من حرفش شده بود سری قبل دعواشون شد و صداشون رفت بالا.خیلی پرو بود دختره.دلم میخواست یک ساعت برنارد داشتم و زمان و متوقف میکردم و میرفتم کلی میزدمش بعد دوباره زمان به حرکت در می اومد و  بدون اینکه بفهمه از کجا کلی کتک میخورد و درد میکشید
کلی بازی کردیم و جنازم و رسوندم خونه.یک کم خوابیدم و بعدش با بازی و فیلم خودمو سرگرم کردم.اذان که داد انقدر آب خوردم که نگو.آب مزه آب قند میداد انقذر که تشنه بودم.بابا میگه مزیت روزه داری همینه که آب خوردن اینقدر به آدم می چسبه
خیلی دلم میخواست شب با یکی حرف بزنم.کلی کلمه تو دلم مونده بود که باید خارج میشد.خودمونیم هاااا اگه این بلاگ و نداشتم میمردم هااااااااا
.تازه یواشکی دفتر خاطرات خواهرمو خواندم.انقدر دلم سوخت.فداش بشم چقدر حساسه اصلا به قیافه عبوسش نمیاد
نوشته بود کاش زمان جنگ بود و شهید میشدم.کلی هم از من بد گفته بود.شک کردم این بچه خودکشی نکنه یک وقت
این یکی از شعرهای دفترش بود
میگذرم از میان رهگذران مات
می نگرم در نگاه رهگذران کور
این همه اندوه در وجودم و من لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من  نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
هیچ نه انگیزه ای که پوچم هیچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آن همه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد از چشم ترم ریخت
کاش امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت.
 

شکری که خوردم

دیروز به سرم زد با دهان روزه پاشم برم باشگاه ..از اولش که راه افتادم ته گلوم می سوخت.به خواهرم گفتم بیا برردیم.گفت غلط کردی از صبح هی می گی بریم بریم سرمو خوردی می بینید دور و زمونه عوض شده بچه هام بچه های دیروز وقتی رفتیم بجز ما فقط یکی از بچه ها روزه بود.گذاشتمون تو زمین گفتم خانم من نمی تونم زیاد بدوم یک دونده بده بهم.اونم گیج برداشت منو خواهرم و سحر و یکی از بچه های ماست رو داد و تیم مقابل و همه بچه های خوب وگذاشت.ولی بردیمشون.این واهرم روز عادی گل نی زنه .انقدر دوید 5 یا 6 تاهم گل زد.منم یک دوتایی زدم.سوراخشون کردیم.یک دختر تازه اومده و انصافا بد بازی نمیکنه انقدر حرص میخوره وقتی با من بازی میکنه همیشه هم تیم مقابل منه.تو دلم کلی حال میکنم حرص میخوره و به غیرتش بر میخوره یک فینگیل بچه هم کم بود باهام دعوا کنه.ماجرا اینکه بچه های والیبال زودتر میان و کنار زمین می شینند حرف میزنند و میرن رو اعصاب ما.اینا پشت تور نشسته بودند که یکی از بچه ها توپ و شوت کرد خورد به اینا و طلبکارانه برگشت باما دعوا کردن گفتمخوب پاشو از اونجا بهت نخوره پاشود و کلی فش داد و خدایی بهش هیچی نگفتم آخه هیکلش گنده بود ولی بچه بود.پانزده شانزده سالش بود.ول کن نبود.واه واه نصیب گرگ بیابون نکنه خدا من عاشق اینم که شوت هایی از کنار زمین اونم با نشونه گیری بزنم.تقریبا بلدم ولی خوب بازم اشتباهاتی میکنم.اگر من نفس داشتم عمرا می ذاشتم کسی از خط نیمه بگذره حیف وقتی اومدیم خونه با یک مرده هیچ فرقی نداشتم.حالا تو این هاگیر واگیر سارا زنگ زده از خواب ارواح دیدنش برام می گفت.این دختره یک تخته اش کمه ولی بازم من دوستش دارم چون دلش پاکه دیگه نزدیکی های اذان می خواستم جیغ بزنم.اذان که داد انقدر آب خوردم که معده ام داشت جر میخورد.بعدش خوابم برد.واقعاحالم بد بود الان می فهمم.ولی خوابش بدجور چسبید عین مرده ها خوابیدم و اصلا خواب هم ندیدم مامان میگه دیگه حق نداری بری منم گفتم باشه ولی میدونم بازم میرم

ایمان

نمی دونم تا حالا شده حس کنی دلت برای دوستت با خدا تنگ شده.دلت خواسته مثل قبل مثل بچگی با خدا دوست باشی؟خیالت راحت باشه که دل پاکی داره و خدا دوست داره؟من اکثرا ماه رمضونها و ماه محرمها این حس بهم دست میده.واقعا ای کاش تمام ماهها رمضان بود.البته گرسنگی و تشنگی و نمی گم و منظور این حالت عرفانی و خوب بودن مسلمونهای دنیاست.شاید همین خوبی و خلوص آدمهاست که این ماه برتر از هزار ماه شده دوست دارم زودتر شبهای قدر برسه و این حس خوب کاملتر بشه و از همه شیرین تر نماز عید فطر.خدایی من که وقتی صبح زود میریم و پشت رهبر نماز میخونیم و اون جماعت عظیم و میبینم یک حس واقعا عالی بهم دست میده.اولین بار با اصرار بابا و کلی نق و نوق رفتیم ولی بعد از اون همه مون روز شماری میکنیم و دوست داریم که بریم. تو ماه رمضون همه چی می چسبه نماز صبح و افطار و سحری و قرآن خواندن دیشب داشتم فیلم شبکه سه رو نگاه میکردم که بجایی رسید که مهدی سلوکی سر قبر پدرش گفت بابا اگه تو جای خدا بودی خودتو می بخشیدی؟واقعا اگه ما جای خدا بودیم خودمون و می بخشیدیم؟خدا نکنه که کاری بکنی که حتی خودت خودتو نبخشی.و جمله بعدیش این بود که بخشیدن گناه ما فقط کار خود خداست خدا انقدر مهربون که می بخشه حتی اگه میلیون ها بار توبه بشکنیم تا حالا شده اتفاقاتی بیافته که واقعا حس کنی یک معجزه و یک کمک از طرف خود خودشه؟خدا همه رو دوست داره ولی اگه میخوای توجهت و ازش نگیره بزرگترین گناه رو هم که کردی نماز و رها نکنید حتی اگه تنها رشته وصلت به خدا باشه ایمان داشته باش که خدا دوستت داره و اون معجزه حتما تو زندگی تو اتفاق می افته خدا نکنه خدا دستت و ول کنه اونم وقتی که نمک بخوری و نمکدون رو بشکنی.بزرگترین گناه ها رو انجام دادی ایمان داشته باش که خدا می بخشه به نظر من حتی اگه یزیدم به بخشش خدا امید داشته باشه خدا می بخشه.اینا رو گفتم که بگم همیشه فرصت هست فقط باید چشمامون و باز کنیم و نخ های خدا رو بگیریم طاعاتتون قبول.دعا فراموش نشه.منم دعا کنید

انرژیک

امروز احساس عجیبی داشتم.انگار که دوپینگ کرده باشم بدجور دلم می خواست بدوم و بزنم چند نفر و لت و پار کنم.وقتی که بازی شروع شد از اونجایی که یارهای من خیلی ضعیف و تیم مقابل قوی تر بودند جری تر شدم و حسابی می دویدم و دو بار هم خطا کردم و سه نفر و زدم زمین مربی مون گفت آروم باش الان همه رو ناقص میکنی منم ازش خواستم بیار منو بیرون چون بدجور جو گرفته بودتم.اصلا جوری شده بود که اعصابم زد به دندونهام آخه من عصبی میشم و استرس میگیرم لثه هام گز گز میکنه.یک کم که آروم شدم دوباره رفتم تو زمین و دیگه کمتر کسی زدم.فقط یک دختر جدید اومده و خیلی پرو تقریبا همه بچه ها ازش بدشون میاد.آی زدمش آی زدمش چون چیزی نمی تونست بگه خیلی حال داد. بدجور کف پام درد گرفته بود و یک کم که خوابیدم رفتیم پایگاه بسیج ثبت نام کردم هم از بیکاری در میام هم خدمات خوبی ارائه می دهند. شنبه هم می برندمون درکه.شنیدم مکه هم می برند. خیلی دوست دارم برم

...

چند وقته بیکاری بد به جونم افتاده طوری که دیروز از سر بیکاری با داداشم لج کردم و بعدشم کلی جنگ و کتک کاری.اگه کوتاه نیومده بودم که میزد منو می کشت.منم از حرصم رفتم به ماهی هاش غذا دادم. آب آکواریوم رنگی شدو مجبور شد عوضش کنه
با خواهرم دست به یکی کردند و کفری شدم و زدم جعبه سی دی ها شون و پرت کردم و یکی اش هم شکست.بخاطر اینکه اوضاع بدتر نشه رفتم پیش مامانم و مظلوم نمایی کردم تا طرف منو بگیره
چند روز پیش  زنگ زدم نیلوفر و کلی دلم براش سوخت که یکی از درساشو افتاده و گریه کرده و دیگه نرفته بقیه رو ببینه.هدیه هم که از اون بدتر
البته بکم من اینا رو می بینم تا حالا افسردگی نگرفتم ها و الا مرده بودم
خدا کنه تا سه سال دیگه تموم بشه بابا پیر شدم بخدا
امروزم کاری خاصی واسه انجام دادن نیست
چند روز دیگه ماه رمضون میاد و اصلا نا نداریم جم بخوریم و فکر حوصله سر رفتمون باشیم
بیشتر مردم که معده درد دارند بیچاره ها.اصلا فکر کنم ویروس معده ماه رمضون پخش میشه
بابا یک ناهار نمی خوری دیگه کارد بخوره به اون شکمت.واقعا واسه یکسری متاسفم
فعلا