پووووف

بخدا نمیخوام اینطوری باشم یا ناشکری کنم ولی دست خودم نیست.

من چیزی کم ندارم ولی خیلی بی حوصله شدم. امروز به کادو هدیه گفتم بیا پیشم ولی دوست پسرش آشغالش نذاشت. حتی گفتم گوشی و بده بهش بگم که بذاره ولی بازم نذاشت.

آدم بمیره همچین دوستایی نداشته باشه. اینقدر ...

کاش می فهمیدم باید چیکار کنم؟

چند سال دیگه مگه زنده ام؟ مگه چند سال یک آدم جوون می مونه؟

زندگی پوچ شده. اصلا زندگی یعنی چی؟

یعنی دنیا بیای و یک چند سال بچه ای و بعدش و ازدواج و بچه و بعدم پیری و بعدشم مرگ.

تازه اون دنیاش به نظر من کسل کننده تر از این دنیاست. چون همه چی همین جور بهت میدن و از همه چی زیاده و هیچ چیز خاصی وجود نداره.

نمی دونم شلید خاصیت زمستون باشه.شایدم دارم خل میشم.

امروز کم بود با دوستم(هدیه) دعوا کنم. اصلا حوصله اونم ندارم به نظرم یه احمق به تمام معناست. میخوام دیگه نرم طرفش ولی اون ول کنم نیست.

بهش گفتم یه چند وقته اعصاب ندارم طرفم نیا که حرفای بدون فکر میزنم که ناراحت میشی. گفت قربونت برم که اخلاقت سگی مثل خودم.

منم گفتم خدا نکنه مثل تو باشم.

اونم ناراحت شد ولی قهر نکرد باهام!

کاش قهر میکرد تا بشینم به بهونه اون یک دل سیرگریه کنم.

خدایا شکرت ها ولی فکر کنم دارم زوال عقل پیدا میکنم.شایدم دارم تلقین میکنم. سن رشدم نیستم که بگم مال نوجوونی.

به هر حال امیدوارم یک راه تازه واسم باز بشه. اگه کسی فهمید من چم شده و باید چیکار کنم ممنون میشم از راهنمایی ام کنید.

قاطی پاتی(۳)

 

 

76 

 

 

 

دیروز هم حالم خیلی گرفته بود  

 

می خواستم بزنم زیر گریه و حسابی گریه کنم.

صبح جفت خاله هام اومدند خونه مون . ما هم اثاث کشی داریم خونه کلی بهم ریخته است.

منم داشتم آماده شده بودم که برم باشگاه.

خاله هام کلی ازم تعریف کردند و هندونه گذاشتند زیر بغلم . این تعریف تمجید باعث شد واسه چند ساعتی حالم بهتر بشه

گفتند خانمی و خوشگلی و مهربونی و روابط عمومی بالایی دارم. اغراق داشت ولی از ته دلشون گفتند.

گفتم باز این خاله باز شروع میکنه قضیه پسر شو میکشه وسط. هر جا میره میگه داره آبرومو می بره.

بابا پسرش زن و بچه داره این خاله ما هنوز هم دست بردار نیست.

هر جا میره میگه من میخواستم این و بگیرم هم اینکه داشت درس میخوند همین که دخترام گفتند از فامیل نگیریم دعوا میشه.

همچین میگه انگار من می خواستم قبول کنم.

بگذریم پاشدم و رفتم و کلی باز کردیم و جیغ و داد و کلی حال کردم. فریده خانم کلی منو خندوند. بهش میگم شوهرت چه شکلیه.میگه شبیه اتوده. بعدم عکس یک ورزشکار و آورده میگه بیا عکس داوود و ببین. اونم یک جور دیگه خجسته است.

بر گشتنی با سارا اومدم خیلی وقت بود ندیده بودمش.از راهنمایی دوستیم.گفت که عروسی خواهرش منم میخواد دعوت کنه. خواهرش سوم راهنمایی ولی اینقدر زیاد می دونست بیشتر از سنش . خیلی شیطونی میکرد دیگه مجبور شدند شوهرش بدهند. ان شالله که مشکلی پیش نیاد و خوشبخت بشه.

یکم خوابیدم و بیدار شدم بازم اون حالت مزخرف برگشتو حالم گرفت.

مامن با خاله رفت بیرون و طبق معمول کار ها رو سپرد به من و گفت شام بذار.

بعدش نشستم کلی با آبجی ام درد و دل کردم و خیلی بهتر شدم. من این آبجی رو نداشتم دیونه میشدم. درسته کوچکتر از منه ولی حرفامو میفهمه. خیلی از حرفا مو بهش میگم و احساساتی رو که به مامانم نمی تونم بگم به اون میگم. البته بعضی وقتا هم میشه که حرف مو نمی فهمه.

شب هم درست حسلبی نخوابیدم.خالم کنار خوابیده بود و جاتون خالی یک خروپفی می کرد که خوابم نبرد. سمفونی زیبایی می نواخت.

بیچاره شوهرش.آدم قبل ازدواج باید بپرسه که طرف خروپف میکنه یا نه.و الا یک عمر خواب راحت نخواهد

نمی دونم چی شده؟

دیروز به زور پاشدم رفتم یونی. افت داره یک ترم بالایی روز های اول پا شه بره یونی.هدیه گفت بیا و اصرار کرد منم رفتم.

میخواست وام بگیره گفت شب عیده فعلا دستمون خالیه.

منم دنبال خودش کشوند از این ساختمان به اون ساختمان.ازاین طبقه به اون طبقه

مسئول اصلی شم همون یارو بود که لوم داده بود. هر وقت می بینش کهیر میزنم.

حالم بد بود اونم هی میومد جلو چشام بدتر میشد.

به هدیه گفتم خسته شدم من میرم سایت کارت تموم شد بیا.

یه نیم ساعت بعدش اومد و دوست پسرش زنگ زد و نشست بلند بلند با اون حرف زدن و خندیدن

پاک آبرومو برد. هی میگفتم آروم تر پاشو برو بیرون صحبت کن .نمی رفت

اعصابم بدتر خرد شود و می خواستم خفه اش کنم.

بعد یک ساعت که حرفش تموم شد عکس رفیق اش و نشون داد ببخشید ها شبیه میمون بود. له شده جونی های جکی جان

الکی گفتم خوبه.آخه ناراحت میشه

تو راه یک حمید میگفت صدتا از بغلش حمید میزد بیرون. میگفت غیریته و پولدارو مهربون و پاک تشریف دارند.

نمی دونم این بشریت چرا اینقدر ساده است.

دیگه کفری کفری شدم و خواهش کردم حرف اون و نزنه.

برگشته میگه تو چرا اینجوری شدی این ترم .اون ترم یادت نیست چقدر دیونه بازی در می آوردی می خندیدیم.

خواستم بگم مگه جنابعالی اعصاب میذاری واسه آدم.

ولی خدایی اشم خودم می دونم یه طوریم شده.انگار افسردگی گرفتم. روزها برام تکراری شده و مزخرف

دلم میخواد یک هیجان یا اتفاق تازه و خوب واسم بیافته ویک تغییر بزرگ

فکر کنم یکمش هم مال مشروط شدنم باشه و از دانشگاه هم بدم اومده.

دیگه حال شو ندارم به خدا بیام و برم . حوصله دوستامم ندارم

حتی حوصله خودمم ندارم

نمی دونم چی شده؟

دلم میخواد یکی و گیر بیارم اینقدر بزنم که خون بالا بیاره و روده هاشو بکشم بیرون وبا کفش بزنم صورتش داغون بشه دماغش و بکنم بندازم دور وهر بلایی دلم می خواد سرش بیارم

 

سر خوش

یونی که خبری نیست حالا حالا ها. منم امروز نرفتم.

به دوستم زنگ زدم گفت بیا بریم بیرون.گفت میخواد یکسری لوازم آرایش بخره.

منم دیدم بیکارم ازخدا خواسته گفتم پس واسا که اومدم.

رفتم دنبالش و یک ساعتی پیاده روی کردیم تا رسیدیم.

انقدر از یارو تعریف کرده بود و گفته بود ارزون و خوبه که من فکر کردم چه خبره.خودم چندتا بهترش رو میشناختم لازم نبود اینهمه راه بریم.

اون میخواست خرید کنه ولی من بیشتر خریدم.

من از دوتا چیز نمیتونم بگذرم یکی لباس مجلسی و یکی هم لوازم آرایش. شاید یکبارم استفاده نکنم ولی دوست دارم کلکسیون شو داشته باشم.

یه نیم ساعتی کل مغازه یارو رو تست کردیم رو دستامون و هیچ کدومم خوشمون نیومد.

بعدش رفتیم کلی تو پاساز ها دور زدیم. یک مغازه بود که کل انگشترهاشو دوستم یکبار امتحان کرد .

یک عالمه هم با عروسک های ولنتاین یک بدبختی که گذاشته بود در معرض دید بازی کردیم.

رفتیم یک جایی که آیینه شمع دون و کت شلوار داماد و لباس عروس بود.

خیلی گرون بودند. لباس عروس هاش خیلی خوشگل بود. دوستم می گفت از اون دنباله دار ها دوست داره و دلش میخواد واسه خودش دو متر باشه.

فروشنده حرفامون رو شنیده بود داشت میخندید بهمون.خوب مگه چیه کار بدی نکردیم که.هر دختری بود خوشش میومد نگاه کنه.

دیگه از خستگی نا نداشتم و گرسنه ام شده بود و باهم رفتیم پیتزا زدیم تو رگ.

دوباره باز پیاده برگشتیم و داشتیم می مردیم.خونه دوستم نزدیکتر بود و من ترجیح دادم با ماشین برم.

واساده بودم تا تاکسی بگیرم ولی مگه رد میشد.

تا اینکه یک حاج آقا اومد و نگه داشت.

من از دور دیدم تا ما رو دید امامه شو در آورد. نمیخواستم سوار بشم ولی دوست گیجم نفهمید.

حاجی گفت بفرما صلواتی می برم.

گفتم آره ارواح عمه ات. سوار نشدم و در و محکم بستم.

واقعا چقدر آدم عوضی زیاده.

دوست آی کیوم هنوز هم متوجه نشده بود. دیدم خودم بگیرم مطمئن تره .خدا خواست و یه تاکسی اومد سوار شدم.

فردا هم کلاس دارم استاد فکر نکنم بیاد ولی میرم تا با بچه ها باشم و یک خورده دلم واشه43.

   می دونید بازم داره حوصله ام سر میره .باید سر خودمو گرم کنم تا بلایی سرم نیومده 

کو اعصاب

دیروز که از خواب بیدار شدم زمین و زمان و فحش میدادم.موج منفی بود که ازم ساطع میشد.آجی ام گفت الان میری مواظب باش کله پا نشی.

به زور بیدار شدم که برم یونی. استاد مدار 2 اومد و درس داد. سوالای امتحان ترم قبل و حل کرد و همه کلی افسوس خوردیم که چرا حل نکردیم.

چند تا از دوستامو دیدم و بعد کلاس کلی حرفیدیم.

با نیلو رفتیم حکم 25 صدم رو گرفتم.به قول نیلو حکم فارغ التحصیلی مو.

بعد هدیه رو دیدم از صبح کلی اس داد که تا ندیدمت نری ها دلم واست تنگ شده.

حوصله نداشتم برم خونه با هدیه رفتیم سر کلاسش بعنوان مهمان.

کلی نامه نگاری کردیم و خندیدیم و بنده خدا استادشون هیچی نگفت.

تا آنتراک داد گفتم پا شو دو در بزنیم . بعدم کلاس و پیچوندیم رفتیم سایت و یک مطلب درباره ولنتاین واسه وبلاگ دانشگاه گذاشتیم.

هدیه با اون پسر دوستش قهر کرد چون نیومد دانشگاه. هدیه هم که واسش کاده گرفته بود گفت که حیف ببین واسه کی کادو خریدم.

بعد مامانم زنگ زد گفت کجایی ؟ پاشو بیا خونه؟

یادم رفته بود کیف پول مو ببرم .صد دفعه به هدیه گفتم پول بده من برم خونه.اما باز یادش رفت.

منم سر راه از یکی از بچه ها قرض کردم. کلی شرمنده شدم.

همیشه همه چی یادم میره. تا حالا ۳دفعه ظرف غذا و ۱۰ دفعه پول و ۵  دفعه جا مدادی و از سایر وسایل از هر چی که فکر شو بکنی یکبار گم کردم 

t 

 

 

ولنتاین


دیرگاهیست که تنها شده ام                        قصه غربت صحرا شده ام
                 وسعت درد فقط سهممن است                  بازهم قسمت غم ها شده ام
                                    دگر آیینه ز من بی خبر است                    که اسیر شب یلدا شده ام
              من که بی تاب شقایق بودم                  همدم سردی یخ ها شده ام
       کاش چشمان مرا خاک کنید                      تا نبینم که چه تنها شده ام 
 
 
 889
 
 
 
ولنتاین ات مبارک