دلتنگی

دیروز بازم با دهن روزه رفتم باشگاه .مربی هم تو اون همه آدم به من گیر داده بود که بدو.خیلی خنگه حالیش نمیشه
من با کلی التماس از مامانم اجازه گرفتم برم و قول دادم فقط نگاه کنم.ولی طاقت نیاوردم واستادم دربازه بانی.وسطای بازی بود که مربی و چند تا از بچه هامون با اون دختره که با من حرفش شده بود سری قبل دعواشون شد و صداشون رفت بالا.خیلی پرو بود دختره.دلم میخواست یک ساعت برنارد داشتم و زمان و متوقف میکردم و میرفتم کلی میزدمش بعد دوباره زمان به حرکت در می اومد و  بدون اینکه بفهمه از کجا کلی کتک میخورد و درد میکشید
کلی بازی کردیم و جنازم و رسوندم خونه.یک کم خوابیدم و بعدش با بازی و فیلم خودمو سرگرم کردم.اذان که داد انقدر آب خوردم که نگو.آب مزه آب قند میداد انقذر که تشنه بودم.بابا میگه مزیت روزه داری همینه که آب خوردن اینقدر به آدم می چسبه
خیلی دلم میخواست شب با یکی حرف بزنم.کلی کلمه تو دلم مونده بود که باید خارج میشد.خودمونیم هاااا اگه این بلاگ و نداشتم میمردم هااااااااا
.تازه یواشکی دفتر خاطرات خواهرمو خواندم.انقدر دلم سوخت.فداش بشم چقدر حساسه اصلا به قیافه عبوسش نمیاد
نوشته بود کاش زمان جنگ بود و شهید میشدم.کلی هم از من بد گفته بود.شک کردم این بچه خودکشی نکنه یک وقت
این یکی از شعرهای دفترش بود
میگذرم از میان رهگذران مات
می نگرم در نگاه رهگذران کور
این همه اندوه در وجودم و من لال
این همه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من  نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
هیچ نه انگیزه ای که پوچم هیچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آن همه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد از چشم ترم ریخت
کاش امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت.
 

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا 17 - مرداد‌ماه - 1390 ساعت 01:17 ب.ظ http://www.neday-zendegi.blogsky.com/

قبول باشه انشالله با این همه بدو بدو باید مراقب روزه ات باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد