جواب بده باشه؟؟؟؟؟

o 

 

 

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی اتش طعم تو را با اشک هایم می چشید

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

یک آن شد ای عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود 

 76

 

مگه چند تا آدم توی این دنیا هست که وقتی تو چشماش نگاه کنی دلت بلرزه.

اصلا این احساس معنی اش عشقه؟

قشنگ ترین نوع عشق اینه که عاشق چشم یکی بشه.

می دونم خیلی ها میگن اصل دل و اینجور حرفاست.

به نظر من چشم ها تنها عضوی از بدن هستند که هیچ وقت دروغ نمی گن و مستقیم به دل وصل میشن. 

 

 4545

 

 

تا حالا همچین ماجرایی واسه شما رخ داده که عاشق چشم کسی بشید؟؟؟

 

اصلا حرف منو قبول دارید؟؟؟

 

ولی نمی دونم تو این دور و زمونه چشمها هم راست میگن یا نه؟ یا اونها یک راه فرعی پیدا کردن که آدمو بپیچونند؟

 

  

 

656

 

هر کی می دونه جواب بده ممنون میشم. 

 

من هر چند وقت یکبار دشارژ می شم.نگید غمگین شده وبلاگت. 

 

آخه دیروز پای یه نی نی که تازه یکسالش شده بود با چایی سوخت و چون مامانش هول کرده بود جورابش و محکم کشید و پوست پاش کنده شد.خیلی خوشگل بود دلم اینقدر واسش سوخت.پسرهم بود و شیطون .سفید و لپ قرمزی. 

  

 

 نی نی جونم

دیگه برم دیر شد. الانم مرضیه میاد بریم یک پیراهن شماره 10 مسی بخرم.

یادش بخیر مدرسه می رفتیم

مرضیه یکی از دوستای دبیرستانیم بعد چند سال زنگ زده بود. خیلی خوشحال شدم  

چون خیلی دوستش دارم خیلی بچه ی شادی هست وبا هم که بودیم چقدر مسخره بازی در می آوردیم. 

مثل خودم خجسته است. یادم میاد وقتی پیش دانشگاهی بودیم کلاس کنکور می رفتیم تا برسیم خونه شب می شد . 

می رفتیم بربری با کالباس می خردیم می خوردیم.محبوبه اون یکی دوستم بود. بدبخت اون پولش و می داد(مادر خرج بود و اون نبود خالی خالی می خوردیم). ما هم مثل این گدا ها بربری می خوردیم می خندیدیم و سر سهم دعوا میکردیم .کافی بود یک تیکه اضافه می موند  

.محبوبه حرفی نمیزذ ولی من با مرضیه دعوامون می شد و آخرشم اون می برد و گاهی میشد که یک برگه کالباس تیکه تیکه می شد و به هیچ کدوممون نمی رسید.  

یادش بخیر ...  

اینم بدونید ما که گدای یک تیکه کالباس نبودیم ولی کیفش به این دعواها و رو کم کنی ها بود. 

اگه همچین ماجرایی واستون پیش اومده باشه می فهمید چی میگم. خلاصه خوشحال شدم فکر کردم دلش واسم تنگ شده بوده ولی دیدم زهی خیال باطل.  

می خواست بهش ریاضی یاد بدم .انتگرال دو گانه رو بلد نیست. گفتم باشه بیا یک کاریش میکنم.  

قرار شد فردا هم بیاد با هم بریم باشگاه اگه خوشش بیاد ثبت نام میکنه.  

خودش تکواندو کاره کمربند مشکی داره. ولی از اون جایی که دست زیاد شده زیاد پیشرفت نکرده. خدا کنه خوشش بیاد خیلی دوست دارم بازم یه بهونه پیدا کنم بازم با هم باشیم و بخندیم. 

 بازم یادش بخیر... 

 یکبار دو تایی زیر بارون رفتیم پارک نزدیک مدرسه(اینو بگم که پارکش خیلی بزرگه). 

هواسمون به ساعت نبود و مثل این سرخوش ها قدم می زدیم و رویایی شده بودیم . هیچ کس اونجا نبود جز یک زوج که ما حالا می ذاریم به حساب اینکه نامزد بودند. کلی خیس شده بودیم . 

 داشتیم از آرزوهامون و اینکه کی چه جور خونه ای دوست داره حرف می زدیم . من گفتم یه خونه چوبی بالای یک درخت مثل تارزان دوست دارم.اونم یک کلبه با یک باغچه بزرگ می خواست.  

یکهو چشمم به ساعت افتاد دیدم بله کلاس فینیش شده. 

 بدو بدو رفتیم طرف مدرسه که ساعت مرضیه گم شد و کلی زهر مارش شد و ما دیگه اون جوری جو گیر نشدیم.

بمیرم واسه خودم

دیروز رفتم باشگاه دیدم مسابقه داریم.

بچه های دانشگاه قیامدشت بودند که می خواستن واسه تمرین با ما بازی کنند مربی شونم خانم بیات بود.

دو تا شون از بچه های تیم بودند که خدایی فرز هم بودند.

همون دوتا پدرمو در آوردند. مربی اصلا منو تعویض نکرد.

کل سالن تعویض شدند الا من.

هر چی گفتم خانم منو عوض کن شش هام سوراخ شدند.

می گفت حرف نزن بازی تو بکن.کسی نیست بیارم جات.منم قاطی کرده بودم .

چند تایی خطای مجاز کردم و بد بخت دختر رو بدجوری زدم زمین که دلم سوخت براش.

عوضش دوستشم منو زد.جای کفشش هنوز روی پام مونده و کبود شده اندازه توپ بیسبال.

زانو دردمم بدتر شد.سه شنبه باز با همین ها بازی داریم حالشو میگیرم البته خدا زده بودش زدن نداره.

دوتا گل هم زدم.

نتیجه ای شد که یک گل کم آوردیم .

عیب نداره فردا جبران میکنم.

الانم تمام جونم درد میکنه.آخه چند جلسه سر قضیه تقلب نرفتم تمرین. پارسال هم چند وقتی رفتم والیبال تا ساعد دستام کبود شد و هر دو تا دستم در رفت.مامانم نگذاشت برم. 

ولی بیشتر دوست دارم یک گروه کوهنوردی خوب در آینده پیدا کنم عضوش بیشم.

آخه با مامانم چند وقت پیش رفتیم دار آباد.هر چی گفتم بیا تا ته بریم نیو مد گفت بسه همش شبیه همه دیگه. 

یک چند باری هم با بروبچ رفتم هیچ کس نیومد. 

الان هم موقع کوه رفتنه.عاشق اینم که به کسایی که اومدند کوهنوردی سلام و صبح بخیر بگم.

کیف کوه رفتن تا قله رفتنه. کاش یه پایه پیدا میشد با هاش می رفتم تا آخرش

کاش

کاش دریا طوفانی نبود

کاش عشقی در دل انسان نبود

کاش آن روز که عاشق می شدیم

صحبتی از رفتن و هجران نبود

کاش نامت در دلم افسانه بود

کاش قلبم با دلت بیگانه بود

کاش این عاشق که عاقل گشته است

در تمام عمر خود دیوانه بود

کاش می دیدی که من دیوانه ام

با خود و خویشتن بیگانه ام

کاش شمعی بود خود سوزی کند

من نسوزم چون تویی پروانه ام

می روی گفتی دست تو با دیگری است

در نگاهت عشق من خاکستری است

بهتر است چیزی نگویم من تو را

چون سکوت. اینجا کلام بهتر است  

f

دماغ

چند وقت پیش مثل این چند وقته خیلی حوصله ام سر رفته بود.

رفتم شروع کردم بابام و مشت می زدم و گفتم بیاد دعوا کنیم .

گفت بچه برو حوصله ندارم. همین هین دادشم شیر شد و اومد گفت بیا با من دعوا کن و شروع کردیم به بوکس کار کردن.

چشمتون روز بد نبینه زد و مشت نازنین خورد تو دماغ این جانب.

آخ یک سر دردی گرفتم نگو. خدا خدا میکردم خون بیاد از بینی ام که یکی دلش به حالم بسوزه.

یک قطره ای خون جاری شد ولی هیچ کس محل نداد.

خلاصه گذشت و فرداش دیدم زیر چشمام با کرده و داره کبود میشه.

شک کردیم که بله شکسته.

بردیم دکتر گفت خانم چیکار کردی ؟

ما هم الکی گفتیم خورد به داشبورد ماشین.

فرداش راهی اتاق عمل شدیم تا جا بندازند و گچ بگیرند.

حالا تو بیمارستان چه اتفاق هایی افتا بماند. واسه هر کی تعریف میکنم کلی میخنده.

اومدیم خونه این اثر مورفین هنوز نرفته بود. یک حالی میداد آدم انگار واقعا تو فضا بودم.(جوانان نخونند بد آموزی داره)

همه کلی تحویلم می گرفتند و میومدند عیادت .

فقط عیبش این بود که صبح ها که از خواب بیدار میشدم دهنم مثل کویر لوت خشک می شد و ترک ترک بود.

انگار بجای زبون تو دهنم حوله کرده بودند.

خلاصه که ما هنوز آدم نشدیم و شصت گرامیمون هم امروز در اومد.

مامانم میگه خدا ذلیل کنه اون که این دانشگاه و تعطیل کرده و این بچه رو انداخته به جون من.

خوب چیکار کنم حوصله ام سر میره؟

چیکار کنم هان؟ 

راستی فیزیک مدرن و پاسیدم. تو دلم عروسیه

تجربه

کادو(هدیه دوستم) امروز زنگ زد و گفت کلا این ترم 5 واحد پاس کرده. همش تقصیر اون پسرس که تازه باهاش دوست شده.

آخه اون از 20 واحد 3 واحدش و پاس کرده یکیشم تنظیم خانواده بوده.مشروطم نشده.

خلاصه که این ترم فکر نکنم با هم کلاس داشته باشیم.

اگه با هم باشیم اصلا درس نمی خونیم. یکسری مجبور شدیم یک جلسه از یک کلاس رو با هم برداریم.

کلی شلوغ کردیم و با خودکار تمام همدیگه رو خودکاری کردیم. دیگه داشت آبرومون می رفت که آتش بس اعلام کردم.

بهش به شوخی گفتم :همینه دیگه این کار ها رو میکنیم که می ترشیم.

استاد بنده خدا هیچی نگفت .جلو هم نشسته بودیم. داشت نمودار امپدانس و ادمیتانس می کشید.هیچ کس که هیچی نفهمید.

فقط این پسر آرمان فهمید.آرمان یک بچه خرخون با سیبل و شلوار پارچه ای و تپله.

سن بالا میزنه ولی از من کوچکتره. این آقا آرمان واسه هر درس 10 تا کتاب داره خط به خطشم می خونه.

واسه مدار 1 هم جبه دار هم هیت هم دو سه تا کنکور کارشتاسی ارشد داشت.

منم مشکلی دارم ازش می پرسم خدایی بی جنبه نیست و خیلی خوب توضیح میده.

یکبار آخر کلاس رفتم یک سوال بپرسم همینجور که داشت توضیح میداد نمفهمیدم کی بچه ها رفتند.

یک هو دیدم حراست جلوم سبز شد یک حرفایی زد که من از خجالت تا چند وقت از ده فرسخی آرمان رد نمیشدم.

حالا تو این دانشگاه همه غلطی میشه کرد الا درس خوندن.نمیگم کار ما درست بود من باید از یکی باید خواهش می کردم پیشم بمونه ولی اون خانم حراست هم نباید اون حرفا رو میزد.

اگه یکم خاطراتم قدمیه باید ببخشید آخه این چند وقته اتفاق جالب نیافتاده که بیام بنویسم. 

 

 

j