دعا

بدترین احساس اینکه کارهایی رو انجام بدی که اصلا باورت نشه که این تو هستی که اون ها رو انجام دادی.

کارهایی که گاهی خوب و گاهی بد هستند. خیلی بد که تو این دنیا حتی خودت و کامل نشناسی چه برسه به شناختن دیگران.

چقدر خودتو می شناسی؟

تا حالا شده احساس کنی یه غریبه وجودته که نمی شناسیش و کارهایی که اون می کنه به پای تو می نویسند.

وای به حال روزی که به این غریبه(از نوع بدش) عادت کنی.وجودش برات عادی بشه و باور کنی که این غریبه در واقع خودت بودی.

اصلا دوست ندارم دباره ی کمیته انضباطی و این که امروز چه اتفاقی برم افتاد بنویسند.یعنی اصلا حو صله اش و ندارم و حالم بهم میخوره از یاد آوریش.

کاش ذهن آدم یک دکمه داشت و می شد بعضی چیز ها رو از توش پاک کرد.

فقط همین و بدونید که خراب شد.

همه ی دعاهام یک جورایی کشک بودند.اصلا چرا ما دعا میکنیم؟

ولش کن می ترسم کفر بگم.یکی از علتهایی که دوست دارم الهیات بخونم همینه.

دلم می خواد از کارهای خدا سر در بیارم.به چرا های ذهنم جواب بدم و ایمانم به برآورده نشده یک دعا بند نباشه.

اصلا به جهنم مگه چه اتفاقی می خواد بیافته.فوقش مشروط شدم و تابستان جبران میکنم.

دنیا دو روزه و به قول مامانم خدا کنه همه مشکل یک آدم در این زمینه ها باشه.

خدیا بازم شکرت حتما حکمتی داشته.

هین که خانواده ی به این خوبی دارم .همین که تنم سالمه. خدایا ازت ممنونم.

خدایا ایمانی بهم بده که این طوری غصه این دنیا رو نخورم.

من خیلی آدم حساسی هستم.به کوچکترین مسئله انقدر فکر میکنم تا دیونه بشم.

مامانم همیشه میگه تو فردا ازاین خونه بری تا تقی به توق میخوره هروز میخوای با چشم های گریون بیای ور دل خودم.

دعا میکنم یکم آدم بشم.

معرفی

این پست و واسه یکی از دوستان میگذارم که خواسته بود خودمو بیشتر معرفی کنم.

اسم مستعار من آتوسا است که البته این اسم هم واسه خودش ماجرا داره.اسم واقعی مو میخواستم بگم که دیگه اسم مستعار نمی گذاشتم، من با این حرف که آدما خودشون رو با اسم معرفی کنند مخالفم.به نظرم این اخلاق و رفتار که معرف آدم است.

بیست سالمه متولد سوم فرودینم.بچه تهرونم.دانشجوی برق دانشگاه آزاد هستم.حالا کجاش بماند.چون اسم خیلی ها رو بردم نمی تونم زیاد وارد جزیئات بشم.

ما یک خانواده 5 نفره هستیم.من بچه بزرگتر هستم.یک خواهر و برادر کوچکتر از خودمم دارم.

اگه بازم سوالی داشتید بپرسید.اگه واسم مقدور بود جواب میدم.

کله صبح

امروز صبح با صدای مامان و بابام از خواب بیدار شدم.

ساعت 6 صبح بود که بابام رفت حلیم نذری گرفت و از اون جایی که پر گوشت و خوشمزه بود مامان هم رفت یک ظرف دیگه ام گرفت.الان هیچی اش نمونده.تازه شل زردم الان خوردم.دیشب هم چلوله کباب با قرمه سبزی تذری آوردند.

کلا محله ما از محله های قدیمی تهرونه

تو هر کوچه حداقل یه دونه هیئت وجود داره.بابام میگه اگه از اینجا بریم جای دیگه دلمون میگیره.

محرم که میشه هیچ کس از نذری های امام حسین بی نصیب نمی مونه .

بگذریم.داشتم می گفتم که کله صبحی چی شد.

بابا جان و مامان جان کلی شلوغ کردند و بلند بلند حرفمی زدند که با لبای آویزون پا شدم نشستم.

دیدم که ای وای نماز نخوندم.تو این سرما باید پا میشد و می رفتم حیاط وضو بگیرم.

ولی تو دلم گفتم خدایا ببین پا شدم تو این هوا که سگ و بزنی نمیره بیرون دارم میرم وضو بگیرم.آفرین خدا جون فردا کمکم کن. میترسم دعا هام نگیره یه وقت نا شکر بشم .

با چشمای پف کرده نمازم و خوابالو خوابالو خوندم رفتم بخوابم که دیدم بابایی دارند این قاشق رو میزنند به ته بشقاب .عصبانی شدم گفتم :اه بابا چقدر سر و صدا می کنی.

که یک چشم غره ای رفت و این دفعه از حرص من قاشق و میزد به ته قابلمه.

داشت خون خونم و می خورد ولی راستش دیدم چیزی بگم یا بدتر میکنه یا ممکنه ناراحت بشه پس هیچی نگفتم.

بازو انداختم رو گوشم و خوابیدم.

یه خواهش:

فردا دادگاه دارم.وای تو رو خدا دعام کنید.حسم مثل این مجرمین که میرن دادگاه قراره همه چی و انکار کنند.

فعلا

بارون

امروز چه بارونی اومد

اولش کلی کیف کردم.

با مامانم و خواهرم و دوست مامانم و دختراش که همسن من و آبجی ام هستند رفته بودیم عزاداری

کلی اونجا خودم و دعا کردم.

فعلا قراره یه قصه سر هم کنم واسه کمیته ببافم.

از صبح سر درد گرفتم .هر موقعه انتخاب واحد دارم کلی استرس میاد تو جونم.

دو ساعت الاف شدم بخاطر گرفتن چندتا درس که آخرشم اون چیزی که میخواستم نتونستم بردارم.

سر تمرین هم نرفتم مربی ام شاکی میشه.تازه 5شنبه هم نمیرم.

داشتم بیرون رفتنم رو می گفتم

خلاصه برگشتنی الناز هی غر میزد که سرده یخ زدم

من می گفتم خوبه که(منظورم بارون بود)

الناز میگفت دیونه بذار سرما بخوری ببینم بازم میگی خوبه که

باز من گفتم خوبه که

که باران شدت گرفت و من بیشتر حال میکردم

باز بلند گفتم خوبه که

رعد و برق زد و بارون میاد قطره هاش اندازه کف دست

باز گفتم خوبه که

الناز گفت ان شالله الان تگرگ میاد میخوره تو سرت ببینم باز میگی خوبه که

از دهنش در نیامده بود که تگرگ اومد به چه سرعتی

اندازه گردو(اغراق)

باز با اینکه داشتم میمردم می خواستم بگم خوبه که ولی ترسیدم که یهو سیلی بهمنی چیزی بیاد

بی خیال شدم بگم خوبه که

ولی خدایا شکرت به خاطر رحمتت

سخت گذشت

امروز انتخاب واحد داشتم. 

وای چی بود 

همه رو برداشتم ولی پخش و پلا 

پنجشنبه باید برم کمیته واسم دعا کنید. 

امروز رفتم عزاداری کلی دعا کردم.

دوست

دیروز به یکی از دوستام زنگ زدم بنده خدا برای بار سوم ریاضی (2) رو افتاده بود و بازم مشروط شد.

چند تا از دوستای دیگم هم اس داده بودند که با چه استادی بردارند. همه منتظرند من چی بر می دارم اونها هم همون رو بردارند. حوصله جواب دادن نداشتم .یعنی اصلا ازشون بدم اومده .همشون دروغ گو دغل باز شدند.

من دو تا دوست صمیمی دارم نیلوفر و هدیه .البته با همه دوست هستم ولی با این دو تا بیشتر.

اون روز بخاطر اون قضیه کمیته ای شدنم ناراحت بودم .انتظار داشتم دوستم کنارم باشه ولی مسعود(یکی از همکلاسی های ترم بالا) اومد پیششش و داشتن قرار کوه می ذاشتند.پسر پر رو فقط با دختر ها حرف می زنه بعد ادعا میکنه با بچه ها یونی نریم بی جنبه اند.آخرشم نفهمیدم چی شد؟ گذاشتمش اومدم.

ولی خوب ازش دلخور شدم.کلا یه دوست واقعا صادق و خوب تا حالا نداشتم. خدایی من با هر کسی دوست باشم هر کاری بتونم براش میکنم.

به چشم زدن اعتقاد دارم و اینکه کسی حسودی تو بکنه. شاید اشتباه کنم ولی مطمئنم که چشم خوردم و به خاطر همین از بقیه بچه هام بدم اومده.

از خلقیات اون دو دوست گرام باید بگم:

کلا نیلوفر یک طوریه خودشم نمی دونه چی میخواد دنبال چیه فقط بلده ادای روشن فکر ها رو در بیاره در حالی که به نظر من یک ذره هم روشن فکر نیست فقط ادعا میکنه. رفته بود مهمونی قاطی که یک دختره واسه دوت پسرش جشن تولد گرفته بود.میگفت به خدا با کسی نبودم رفتم آشپز خونه ظرف شستم!!؟

هدیه ام دختر خوبیه ولی خیلی ساده است بلد نیست بگه نه.

هر پسری بهش پیشنهاد دوستی بده رد نمیکنه.یکسری همزمان با 5 نفر دوست بود که همشونم با هم دوست بودند. هر چی نصیحت میکنم گوش نمیده منم بی خیالش شدم. همه جا رو آباد میکنه.

کلا از نظر فر هنگی و اعتقادی با هر دو شون فرق دارم.نمی دونم چه طوریه با هم دوست هستیم.

من بدبخت چون اهل این چیزها نیستم هر کی میاد سراغم بعدا می فهمم چه هفت خطی بوده خبر نداشتم.

ولی خوب هدیه رو بیشتر دوست دارم یک سالم ازم کوچیکتره بهش دستور میدم. یک حالی میده...

قرار شد نیلو امروز زنگ بزنه ببینیم چی باید برداریم و کلاس هامون هماهنگ کنیم گرچه هنوز تکلیفم معلوم نیست.

حالا یک 18 تایی بر می دارم فوقش حذف و اضافه یک کاریش میکنم.

خدا کنه نمر ه ی اون درس و بدهند.

خدایا میشه؟