سر خوش

یونی که خبری نیست حالا حالا ها. منم امروز نرفتم.

به دوستم زنگ زدم گفت بیا بریم بیرون.گفت میخواد یکسری لوازم آرایش بخره.

منم دیدم بیکارم ازخدا خواسته گفتم پس واسا که اومدم.

رفتم دنبالش و یک ساعتی پیاده روی کردیم تا رسیدیم.

انقدر از یارو تعریف کرده بود و گفته بود ارزون و خوبه که من فکر کردم چه خبره.خودم چندتا بهترش رو میشناختم لازم نبود اینهمه راه بریم.

اون میخواست خرید کنه ولی من بیشتر خریدم.

من از دوتا چیز نمیتونم بگذرم یکی لباس مجلسی و یکی هم لوازم آرایش. شاید یکبارم استفاده نکنم ولی دوست دارم کلکسیون شو داشته باشم.

یه نیم ساعتی کل مغازه یارو رو تست کردیم رو دستامون و هیچ کدومم خوشمون نیومد.

بعدش رفتیم کلی تو پاساز ها دور زدیم. یک مغازه بود که کل انگشترهاشو دوستم یکبار امتحان کرد .

یک عالمه هم با عروسک های ولنتاین یک بدبختی که گذاشته بود در معرض دید بازی کردیم.

رفتیم یک جایی که آیینه شمع دون و کت شلوار داماد و لباس عروس بود.

خیلی گرون بودند. لباس عروس هاش خیلی خوشگل بود. دوستم می گفت از اون دنباله دار ها دوست داره و دلش میخواد واسه خودش دو متر باشه.

فروشنده حرفامون رو شنیده بود داشت میخندید بهمون.خوب مگه چیه کار بدی نکردیم که.هر دختری بود خوشش میومد نگاه کنه.

دیگه از خستگی نا نداشتم و گرسنه ام شده بود و باهم رفتیم پیتزا زدیم تو رگ.

دوباره باز پیاده برگشتیم و داشتیم می مردیم.خونه دوستم نزدیکتر بود و من ترجیح دادم با ماشین برم.

واساده بودم تا تاکسی بگیرم ولی مگه رد میشد.

تا اینکه یک حاج آقا اومد و نگه داشت.

من از دور دیدم تا ما رو دید امامه شو در آورد. نمیخواستم سوار بشم ولی دوست گیجم نفهمید.

حاجی گفت بفرما صلواتی می برم.

گفتم آره ارواح عمه ات. سوار نشدم و در و محکم بستم.

واقعا چقدر آدم عوضی زیاده.

دوست آی کیوم هنوز هم متوجه نشده بود. دیدم خودم بگیرم مطمئن تره .خدا خواست و یه تاکسی اومد سوار شدم.

فردا هم کلاس دارم استاد فکر نکنم بیاد ولی میرم تا با بچه ها باشم و یک خورده دلم واشه43.

   می دونید بازم داره حوصله ام سر میره .باید سر خودمو گرم کنم تا بلایی سرم نیومده 

کو اعصاب

دیروز که از خواب بیدار شدم زمین و زمان و فحش میدادم.موج منفی بود که ازم ساطع میشد.آجی ام گفت الان میری مواظب باش کله پا نشی.

به زور بیدار شدم که برم یونی. استاد مدار 2 اومد و درس داد. سوالای امتحان ترم قبل و حل کرد و همه کلی افسوس خوردیم که چرا حل نکردیم.

چند تا از دوستامو دیدم و بعد کلاس کلی حرفیدیم.

با نیلو رفتیم حکم 25 صدم رو گرفتم.به قول نیلو حکم فارغ التحصیلی مو.

بعد هدیه رو دیدم از صبح کلی اس داد که تا ندیدمت نری ها دلم واست تنگ شده.

حوصله نداشتم برم خونه با هدیه رفتیم سر کلاسش بعنوان مهمان.

کلی نامه نگاری کردیم و خندیدیم و بنده خدا استادشون هیچی نگفت.

تا آنتراک داد گفتم پا شو دو در بزنیم . بعدم کلاس و پیچوندیم رفتیم سایت و یک مطلب درباره ولنتاین واسه وبلاگ دانشگاه گذاشتیم.

هدیه با اون پسر دوستش قهر کرد چون نیومد دانشگاه. هدیه هم که واسش کاده گرفته بود گفت که حیف ببین واسه کی کادو خریدم.

بعد مامانم زنگ زد گفت کجایی ؟ پاشو بیا خونه؟

یادم رفته بود کیف پول مو ببرم .صد دفعه به هدیه گفتم پول بده من برم خونه.اما باز یادش رفت.

منم سر راه از یکی از بچه ها قرض کردم. کلی شرمنده شدم.

همیشه همه چی یادم میره. تا حالا ۳دفعه ظرف غذا و ۱۰ دفعه پول و ۵  دفعه جا مدادی و از سایر وسایل از هر چی که فکر شو بکنی یکبار گم کردم 

t 

 

 

ولنتاین


دیرگاهیست که تنها شده ام                        قصه غربت صحرا شده ام
                 وسعت درد فقط سهممن است                  بازهم قسمت غم ها شده ام
                                    دگر آیینه ز من بی خبر است                    که اسیر شب یلدا شده ام
              من که بی تاب شقایق بودم                  همدم سردی یخ ها شده ام
       کاش چشمان مرا خاک کنید                      تا نبینم که چه تنها شده ام 
 
 
 889
 
 
 
ولنتاین ات مبارک

امانت عشق

خدا گفت زمین سردش است چه کسی می تواندزمین را گرم کند؟ 

لیلی گفت:من 

خداشعله ای به اوداد.لیلی شعله راتوی سینه اش گذاشت.  

سینه اش اتش گرفت.خدالبخندزد.لیلی هم. 

خدا گفت:شعله را خرج کن زمینم را به اتش بکش. 

لیلی خودش را به اتش کشید خدا سوختنش را تماشا کرد. 

لیلی گر  میگرفت.خدا حظ می کرد. 

لیلی می ترسید. می ترسید اتش اش تمام شود. 

لیلی چیزی از خدا خواست خدا اجابت کرد. 

مجنون سررسید مجنون هیزم اتش لیلی شد. 

اتش زبانه کشید. اتش ماند زمین خداگرم شد. 

خداگفت اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود. 

لیلی گفت:امانتی ات زیادی داغ است زیادی تنداست. 

خاکستر مجنون هم دارد میسوزد.امانتی ات را پس میگیری؟ 

خدا گفت :خاکسترت رادوست دارم خاکسترت راپس میگیرم. 

لیلی گفت:کاش مادر می شدم مجنون بچه اش را بغل می کرد. 

خداگفت:مادری بهانه عشق است .بهانه سوختن تو بی بهانه عاشقی تو بی بهانه می سوزی. 

لیلی گفت:دلم زندگی می خواهد ساده بی تاب بی تب. 

خداگفت:اما من تب وتابم.بی من میمیری. 

لیلی گفت:پایان قصه ام زیادی غم انگیزاست.مرگ من مرگ مجنون. 

پایان قصه ام راعوض می کنی؟ 

خداگفت:پایان قصه ات اشک است اشک دریاست. 

دریاتشنگی است ومن تشنگی ام.  

تشنگی واب پایانی از این قشنگتربلدی؟ 

 

rr

کمبودی چیزی داری؟؟؟؟؟؟؟

اه اه

انقدر بدم میاد از کسی که الکی کلاس میذاره

مثلا همین دختره ... زورش میاد به آدم سلام بده.

من به همه سلام میدم. حتی شده نشناسمش.البته از صنف آقایون به فک و فامیل و همکلاسی هام فقط.

به نظر من همه آدمها خوب هستند مگر اینکه خلافش ثابت بشه.

ما یک استاد برنامه نویسی داشتیم که خیلی آدم جالبی بود. شخصیت به قول خودش مثل بوشفک بود.

کلاسش هتل بود.

همه کلاس هم دختر بودیم و استادمون هم مجرد تشریف داشتند.

چون کلاس ظهر تشکیل می شد جناب استد حوصله درس دادن نداشت و هر دفعه یکی از بچه ها بقیه رو مهمون میکرد واسه چای و بستنی و...

من خیلی کلاسشو دوست داشتم. یک آدمی بود که اصلا اهل کلاس گذاشتن و اینجور برنامه ها نبود.

اون زودتر از ما سلام میداد حتی اگه تو حیاط دانشکده بودیم.

واسمون فیلم و کلبپ های جالب می آورد می دیدیم.قصه تعریف میکرد.

درسشم بهتر از درسای دیگه یاد گرفتم که هنوز هم بلدم بنویسم. چون هم درس میداد هم تفریح میکردیم.

خصوصیات اخلاقی جالبی داشت و من از خیلی هاش الگو برداری کردم.

خودش ارشدشم تو شریف خونده بود ولی اصلا اهل فخر فروشی نبود.

یک استاد دیگه هم داشتیم که اونم باحال بود.

به ما ها می گفت آبجی طلا. صدامون مزد میگفت: بچه هااااااااااا

ما می گفتیم:بلللللللههههههههههه

اون میگفت:مبارکهههههههههههههههه

کل کلاس دختر بودیم

وقتی می نشست ما رو نگاه میکرد میگفت: اه این همه یخچال(منظورش جهیزیه بود)

اونم اهل کلاس گذاشتن نبود خدایی

یکسری نمی دونم مریض هستند یا هر چیز دیگه.چرا اینجوری هستند؟

خاطره

با توجه به غرغر های مامان که با ماشین خودمون بریم ولی بابا می گفت راهش طولانی و بیابونی و حوصله رانندگی نداره و هوا ممکنه خراب بشه گفتش با قطار میریم.

از اونجایی که ما دیر مطلع شده بودیم که باید بریم بلیط ها همه رزرو بودند فقط بلیط از این قطار اتوبوسی ها مو جود بود.

توصیه میکنم هیچ وقت سوارش نشید که جد و آباد آدم میاد جلو چشمش.مامان تا برسیم نمیشد تو صورتش نگاه کرد و همش قیافه اش عبوس و کفری بود.

خلاصه با بدبختی رسیدیم و رفتیم هتل.

خیلی هتل باحالی بود و قضیه قطار حسابی از دل مامان در اومد.

تا لنگ ظهر می خوابیدیم و بعد میرفتیم صبحانه می خوردیم. و 2 ساعت نگذشته بود نوبت ناهار بود .

تا حالا سوسیس با شیر وآب پرتقال خوردید؟ یا سالاد الویه با شیر؟

من خوردم. باورم نمیشه ولی خوردم.

بعدش به خودمون زحمت میدادیم با سرویس هتل می رفتیم زیارت.

بعد برمی گشتیم و نوبت شام بود.

دیگه واقعا داشتیم چاق میشدیم و من دلم واسه غذای خونه تنگ شده بود.

صبح ها با مامان می رفتیم کوه سنگی پیاده روی می کردیم.

حرم هم چند باری که رفتم دستم نرسید و یکبار به خودم گفتم خودم نیستم اگه دستم نرسه.

یه خانمه گفت چادرتو ببند دور گردنت منم دیدم راست میگه . عزمم و جزم کردم.

آماده رفتن شدم که له بشم.هرچی جلو تر می رفتی فشار بیشتر میشد .

دریچه آئورت قلبم مسدود شده بود ولی دست نکشیدم.

یه پیرزنه که سکته کرد و حسابی له شد.

نمیدونم چه طور شد ولی نوک انگشتام خورد به ضریح.

انگار دنیا رو بهم داده بودند و موفقیت بزرگی کسب کرده بودم.

اشک تو چشمام حلقه زد.تازه داشتم می فهمیدم دور و برم چه خبره که از فشار جمعیت یه موجی حاصل شد رفتم عقب.

خیلی حس باحالی بود من زیاد مشهد رفته ام ولی ایندفعه یه حس دیگه ای داشتم.

بچه بودم بابام میگذاشت رو کولش و میبرد که دستم به ضریح میخورد .

خیلی ها میگن که مهم زیارت حالا حتما نباید بریم بچسبیم به ضریح ولی من میگم تا دست نزنی انگار اصلا نرفتی.

النم خیلی دوست دارم یه تریپ برم سفر حج. یکی از استاد هامون گفت سوره نبا و بخونید میرید.

من تقریبا هر روز میخوندم ولی بعضی وقت ها یادم میره.

از همه بیشتر دوست دارم دانشجویی برم.

راستی اگه در گیر و دار ولن نیستید باید بگم 22بهمن تون مبارک.