باد شدید

امروز یک جا بردنمون خیلی خسته شدم و عذاب کشیدم.انقدر هم باد خورد صورتتم که نگو

ولی بعدش سوار موتور بابای سارا شدیم.اولش یک کمی ترسیدم.آخه خیلی وقته سوار نشده بودم.

انقدر حال داد که کمبود جیغ بکشم.کیف داد

دیگه آخراش خودمو رها کرده بودم

دستت درد نکنه عمو.حالام آومدم خونه سرما خوردم ناجوری علائم داره کم کم میاد تو جونم

دپرس

تا حالا شده الکی دلت تنگ بشه و بگیره؟

انقدر دلت بگیره که منگ بشی و نفهمی روزات چطوری سپری میشه؟؟

روزهای گنگ و بی معنی!!!

روزهایی که فقط دوست داری زودتر بگذرند تا به اون روزهای روشن تر نزذیک بشی.

خودتم ندونی از زندگی چی میخوای؟

کاش مثل فیلمها یک ریموت کنترل داشتم و بعضی از روزها میشد ورق زد و ازشون عبور کرد

خیلی از لحظه های دوست داشتنی و برگردوند

ولی اینا همش یک رویاست

رهایی از قفس دنیا بهترین راه حله

اصلا زندگی ما آدمها چرا اینجوریه.یک روز شاد شادیم و یک روز دیگه غمگین ترین غم دنیا رو شونه هات حس میکنی

اصلا همش تقصیر این رمان جدیدی که خواندم.احساس میکنم شخصیتش شبیه به خودم بود

واقعا ما دخترا تو رویا سیر میکنیم.خیلی وقتا خودمون و جای اون شخصیت ها میذاریم و زار زار گریه میکنیم

بغضی وقتا انقدر تو داستان غرق میشم که تمام کارهام عقب می افته

یادمه چند سال پیش بامداد خمار و میخواندم انقدر گریه کردم !!!

تا 4 صبح همینجور داشتم میخواندم بازم تموم نشد.داشتم دق میکردم بستمش گذاشتم بقیشو بعد بخوانم.

متنفرم از دختر بودن.خوشبحال پسرها که زیاد احساساتی نیستنذد و کمتر تحت تاثیر قرار میگیرند

دیروز کم بود بحال یک پیرمرد که تو ایستگاه اتوبوس بیسکویت میفروشه هم گریه کنم

از خودم داره حالم بهم میخوره

چرا اینجوری شدم

داشتم مجله رو نگاه میکردم دیدم زنها همه جور افسردگی دارند.یک افسردگی جدیدم در اومده به اسم افسردگی زمان دانمشجویی!!!!

کلا تو طول عمرمون 7 سال بچگی و دوسال آخر عمرمون بدون افسردگی طی میشه

واقعا مزخرف نیست؟؟؟؟

شاید قسمتیش بخاطر ناز نازی شدمون و زیر پا گذاشتن یکسری از ارزشها و وجود مردها و دوستای خاله زنکمون باشه.نمیدونم من که حس جالبی ندارم

یک مدت میرفتم مسجد باز احساساتم اینجوری فوران نمیکرد.

الان در حال حاضر هیچگونه فعالیت خاصی ندارم بدتر شدم

این عید لعنتی بیاد و بگذره راحت میشم

چند وقت دیگه تولدمه

همه تو گیر ودار عیدند واغلب کسی منو یادش نمی مونه جز مامانم.

من دوس ت دارم تولدمو زود زود تبریک بگند مثلا ساعت00:01

بیخیال همینم مونده سر این موضوع هم بشینم گریه کنم

صبحی چشام پف کرده بود تابلو.چون سرما خوردم خدا رو شکر مامان شک نکرد

لطفا خیال بد هم نکنید چون این مشکلی همه زنها اعم از نوجوان و جوان و پیر باهاش مواجه اند.

اوضاعم بدجور سینوسی شده و من رو پیک منحنی قرار گرفتم.

فعلا که دنبال بهونه ام تا بزنم زیر گریه.

اگه حرف ناجوری زدم خوشتون نیومد به بزرگی خودتون ببخشید...

خارق العاده و جدید

دیروز صبح ماشین داشتم.چند تا از سوالاشو جواب دادم ازم خوشش اومده بود .متاسفانه چون لوچ من از چشم سمت چپش متوجه میشم به نگاه میکنه یا نه.کلا آدم با حالیه و خوشم میاد ازش

هدیه هم همکلاسیمه.ازش بدم میاد و هر جا میرم هست

بعد کلاس بدو بدو رفتیم آزمایشگاه که خانم طبق معمول تشریف نیاورده بودند

سر کلاس معماری هم رفتم و جلو نشستم تازه فهمیدم چی میگه

رفتم پیش نماینده میگم اسم منو به لیست اضافه کن.میگه باشه اجازه بدید...

هی صبر کردم نمی نوشت.همه کار میکرد ها ولی اسم منو نمی نوشت

خدا خر و می شناخت شاخ نداد بهش

هر چی دوستاش میگفتند بابا وارد کن باز لج میکرد

انقدر زیر لب فحش دادم بهش

حالا پسر بغل دستیشم تو این گیر و داد خودکارشو کرده تو دهن من!!!

میگم این چیه؟

میگه میکروفنه حرف بزن!!!

هر چی خل دور بر منو گرفتند.

بر گشتنی هم کلی با الهام حرف زدیم

یک جوری میشه میام خونه سر درد میگیرم.

نمی دونم از حال و هوای بهار یا چیز دیگه...

با دوستم مریم داشتیم حرف می زدیم گفت آتوسا تو هم شبا گریه میکنی؟

گفتم خوب آره

گفت چرا سنمون اینجوریه همش آدم گریه داره

ناهیدم اومد گفت که اونم همین وضع و داره

بنظر من بخاطر اینکه احساس میکنیم از تمام پتانسیل موجودمون استفاده نمی کنیم.

یک دختر تو سن ما میتونه همه جور فعالیت خوب داشته باشه تا انرژی اش تخلیه بشه ولی نه امکاناتش هست نه شرایط این اجازه رو میده

من که گاهی از زندگی خسته میشم

دوست دارم یک ماجرای جدید و تجربه کنم.یک کار خاص و خارق العاده که کمتر کسی بتونه انجامش بده ولی دارم پیر میشم و هیچ تجربه قشنگ و جالبی نداشتم.

این حرفو به بابام گفتم میگه:دختر تا 28 جا داره

واقعا که انگار من حرف ازدواج زدم میترسه شوهر بخوام میگه تا 28 جا داره

من دنبال یک تغییر بزرگم نه کاری که همه اول و آخرش یک روزی بهش میرسند

حالا مشکل مریم چی بود من نمی دونم .اکثر مشکل من همین بود

کلی حرف

نمی دونم ماجرای پنجشنبه رو بنویسم یا نه.آخه سعیده اگه بیاد وبلاگمو بخوانه حتما دعوام میکنه.چون گفته بود به کسی نگم.فقط همین که دوربین آورده بود عکس بگیریم ولی...

انقدرمن و مخصوصا زهرا شیطنت کردیم و جو گیر شده بودیم حراست اومد دوربین و گرفت.البته آقاهه بهم پسش داد ولی سعیده داد و بیداد کرد ازمون گرفتش دوباره.دست آخرم یک تعهد داد دوربین و گرفتش.زهرا هم برامون الویه درست کرده بود که زهرمارمون شد.البته من بیشتر از همه خوردم.بربری هم تازه بود استرس هم داشتم تند تند میخوردم.

سعیده اومدی خواندی نگی دهن لقی و از این حرفا ها؟!...

بعدشم با زهرا رفتیم سر کلاس انقدر خندیدیم که نگو.دوتایی رفتیم ته کلاس نشستیم و هی شیرینی خوردیم و خندیدیم.واقعا دیگه داشتیم بالا می آوردیم...

استاد هم به پسرها گیر داده بود که چرا زن نمی گیرید و کلی هم اونجا خندیدیم.اینکه تو سن کم ازدواج کنید بهتره.به آقای کلهرم گیر داده بود که امشب شب عید برو خاستگاری.پسرا هم کم کم داشتند خودشون و لو می دادند که بله انگاری همشون یکی و زیر سر دارند !!!

من چندتا وسطش تیکه انداختم که بعدش ناهید دعوام کرد که زشته وقتی درباره ازدواج حرف می افته یک دختر اظهار نظر کنه.ولی زهرا گفت حرفاشو جدی نگیر بابا اون چند دقیقه پیش تو دهن پسرا بود داشت باهمشون خوش وبش می کرد.شانس من دیگه همینم مونده اون منو نصیحت کنه.البته من سعی میکنم دیگه کمتر اینجور موقع ها حرف بزنم...

ولی بخدا منظوری نداشتم.آخه اونا که وضعیتشون بدتر از من نباشه بهتر نیست که بخوام آدم حسابشون کنم.همینجوری میگفتم بخندیم

برگشتنی هم ده نفری با هم برگشتیم کلی حرف زدیم.کم بود از اتوبوس بندازنمون بیرون

تقصیر الهام خیلی شلوغ میکنه .

دیر رسیدم خونه و بابا گفت شما دخترا فک نزنید میمیرید

کلی حرف دیگه داشتم ولی نه کسی حوصله اش میشه بخوانه نه خودم حوصلم میشه بنویسم

فعلا

 

ادامه مطلب ...

از همه چی

دیروز تو اتوبوس همینجوری تقویمم و از تو کیفم در آوردم.تهش چند تا دعا داره

همینجوری که میخواندم تو دلم دعا کردم استادم بذاره کلاسمو عوض کنم.آخه هفته پیش مخالفت کرد.عزم و جزم کرده بودم که برم دعوا

کلاس که تموم شد رفتم که باهاش دعوا کنم ولی قربون خدا برم اصلا لازم نشد باهاش حرف بزنم و گفت اسمتون و بدید نماینده تا وارد کنه ته لیست

باید یک قرآن جیبی تهیه کنم

کلاس صبحم استاد چشاش چپ و من متوجه نمیشم کدوم ور و نگاه میکنه.بنده خدا دکترای قدرتم داره

کلاس آزمایشگاه الکترونیکم تشکیل نشد.استادش زن و من از استاد زن بدم میاد

میگه ده دقیقه دیر کنید راه نمیدم.میگیم بخدا نمیشه ولی نفهمند دیگه

توکل بخدا چرا التماس اینها رو بکنم.خدا اگه بخواد همه چی حله

اومدم که خونه دیدم داداش شکمو ناهار منم خورده.منم نون پنیر گردو خوردم

لاغر ها ولی ده برابر من میخوره ماشاالله

چند وقتیه حوصله هیچی و ندارم

خیلی سر حال باشم میرم گیم بازی میکنم 

فکر کنم بخاطر بهار باشه

کاش میشد دانشگاهم و عوض کنم یا نه همکلاسی هامو عوض کنم.از اکثرشون بدم میاد.محیط خفه است و اصلا دوستانه نیست

همه انگار دنبال زیر آب زدن هم هستند.حالم از همه مخصوصا پسرا بهم میخوره

ولی گفته باشم دوستام و دوست دارم و اصلا نمیخوام عوضشون کنم

خوشحالم

دیشب بارون میومد خیلی دلم میخواست برم بیرون و بدوم .

تا اینکه بابا گفت میخواد بره بانک پول برداره و به مامان گفت باهم برند  که من یکهو خودمو انداختم وسط که منم میام.مامان از خدا خواسته گفت تو برو من نمیام حوصله ندارم .

بیچاره بابایی ام ضایع شد و من دنبالش راه افتادم.کلی حرف زدم از هر چیزی یک چیزی پیدا کردم گفتم.  

بابا که رفت اونور کارشو انجام بده من تو کوچه تنها بودم.هیچ صدایی نمی اومد جز صدای بارون 

یکهو اشکم در اومد و کلی دعا از تو دلم رد شد. 

کی خلاص میشم خدا میدونه ! از چی اش بماند...   

 


بزن بارون بزن خیسم کن آبم کن ترم کن

کمک کن تازه بارون من غریبم پر پرم کن

بزن آتیش به جونم شعله کن خاکسترم کن

بذار سر روی دوشم سایه ات رو تاج سرم کن

تو عاشق پیشه ای همیشه ی محشر بپا کن

منو عاشق ترین آواره ی عالم صدا کن

من از مکتب سراغ قبله ی عشقو گرفتم

تو اینجا تا ابد از عشق مردن رو بنا کن