امان از دست حرف مردم

دیروز که رفتم واسه نماز پیرزن بغل دستیم برگشته میگه عروس مو تو همین مسجد پیدا کردم و رفتم خاستگاریش و الان که ازدواج کرده دیگه نمیاد مسجد و الان منم میخوره.

راستش ناراحت شدم چون به نظرم اومد منظورش با منم بود که واسه شوهر میرم .واقعا حس بدی پیدا کردم.واقعا آدم چی بگه؟ چرا اینقدر زود قضاوت میکنن؟

اصلا من فکر کنم که هیچ وقت ازدواج نکنم و نتونم کسی رو دوست داشته بشم.اصلا شاید من هیچ وقت نخوام به مردی اعتماد کنم  و خر دروغهاش بشم.

به نظر من به یک مرد فقط در مقام پدری میشه اعتماد کامل داشت و در سایر موارد دوست داشتنشون ناخالصی داره حتی برادر آدم

ببین آخر یک کاری میکنند و انقدر حرف درمیارند که آدم دلش نمیخواد پاشو بذاره مسجد.آخه یک مدتم هروز صبح میرفتم پیاده بهم چندتا حرف زدند دیگه به ندرت میرم اونم اگه دوستام برند.

دلم لک زده واسه یکذره خل بازی و شوخی و شادی الکی.

این دوماه واقعا عذاب و فشار روحی شدیدی رو تحمل کردم و واقعا خوب دوام آوردم.الحمد الله با نماز و دعا تقریبا همشو پشت سر گذاشتم و فعلا یک آرامش نسبی پیدا کردم .

امیدوارم که تداوم داشته باشه و امتحانامو پشت سر بگذارم.

واقعا با خدا بودن به آدم آرامش میده ولی خوب دلم یک ماجرا هیجان جدید میخواد.

مثل یک مسافرت یا یک کار جدید.دیروز تو این فکر بودم که برم پارکور ثبت نام کنم.

مامان میگه میخوای چیکار به دردت نمی خوره. 

ولی من فکرشو میکنم که میتونم از در و دیوار بالا برم واقعا حس خوبی پیدا میکنم. 

وااااااااااای فکرشو بکن.چه عشق و حالی میکنه آدم  

خداااااااااااااا عاشقشم

 

 

  

 

فکرای زیادی تو سرم که دوست دارم همه شو انجام بدم  ولی متاسفانه خیلی عجولم و صبور نیستم.

التماس دعا

لعنت بر دلی که بی مورد دلسوز شود

امروز باز استاد بی شعور دوست  پارانوئدیشو فرستاده بود و اونم گفت آخرین جلسه است.

میترسم نمره دادنش هم مثل درس دادنش کیلویی باشه.سر نماز کلی دعا کردم که پاس کنم.

با هدیه هم حسابی قهر کردم ولی نه از اون قهر هایی که دیگه باهاش حرف نزنم از اونایی که صمیمیت از بین میره

زیاد ناراحت نیستم چون بودن باهاش بهم حس خوبی نمی داد و آرامش نداشتم و اینطوری راحتترم

امروزم سر کلاسها کلی ترکوندم و سوالای استادها رو درست جواب میدادم .بعضی وقتا که حسابی غرق درس بشم خوب جواب میدم

دیروزم حسابی خسته شدم و اصلا نفهمیدم چی شد؟!!!

دخت عموم که 13 سالشه اومد و قسمم داد که به یک سوالش جواب بدم.منم فکر کردم چی میخواد بگه!

ازم درمورد مسائل جنسی سوال کرد و گفت مامانش بهش نگفته.

من خودمو زدم به نفهمی و گفتم نمیدونم برو از مادرت بپرس.

باز خواهش کرد و گفت دوستاش مسخره اش میکنند که چیزی نمیدونه.

منم خام شدم. پیش خودم گفتم من بهش بگم بهتر که بره از کس دیگه بپرسه.

خلاصه از خانم قول گرفتم که به کسی نگه من بهش گفتم و اونم قول داد.

خیلی مختصر و مفید بهش توضیح دادم.دیگه هرچی بیشتر سوال کرد جواب ندادم.

رفتم چایی بریزم بیارم که دیدم

.

.

.

.

.

.

.

.

چشمتون روز بد نبینه

.

.

.

.

.

.

.

.

نامرد نا لوتی دو دقیقه نگذشته رفت گذاشت کف دست مادرش که آره مامان تو بهم نگفتی آتوسا بهم گفت

منم کلی خجالت کشیدمو باهاش قهر کردم.

چی بگم والا فقط شرمنده و شدم و تا آخر با زن عموم چشم تو چشم نشدم.